به نام خالق زیبایی ها قصه‌ای شیرین برای دخترشیرین زبانم


پدیدمی شوداگربادقت نگاهش کردی درذهنت می نشیند .اما اگردقت نکردی ازمیدان دیدت خارج می شود ودیگه نمی بینی چرا که این قطار به عقب برنمی گردد

دختر گلم فرصت ها همان مناظرند اگر فرصت ها را غنیمت شمردی و‌ لحظه هایش راخوب

مدیریت کردی بهره اش را خوب می بری.اما اگرازدست دادی دیگرتکرارنخواهند شد

دخترم ، حتماً شنیدی که میگن به اندازه لحافت پاهاتو دراز کن.یعنی موجود انسانی می باید خودش را،جیبش را قدرتش را وهزینه هایش را درست برآورد کند و به اندازه ای که برایش مقدور است

هزینه کند.خرجش بیشتر ازدرآمدش نباشد.

می سود.

پس عاقلانه است که هزینه های زندگی را کمی پاین تر وکم تراز درآمدش تنظیم کند که بتواند

یک مقدارش را پس انداز کند.پس انداز های من وتو و صد ها نفر دیگر، مثل قطرات باران به هم می

پیوندند ویک سرمایه بزرگ فراهم می شود که خیل کار آفرینان می توانند آن را بکار بگیرند وسرانجام درصورت فراهم بودن مدیریت اجرایی صحیح حاکم باعث رونق زندگی من و تو وصدها نفر دیگر می شود.بطورکلی،انسان حتی به مقدار ذره ای نتیجه عمل خود را می بیند(مفهوم سوره مبارکه زلزله همین

است) دراین مورد مطمئن هستم که تو خوب عمل می کنی.

دخترم،نمی دانم از واژه شیطان چه تصوری داری.نازنینم،شیطان به همه نیرو هایی اتلاق می

شود که مانع پیشرفت کار ما هستند.به عنوان مثال آدم تصمیم می گیرد یک روز خیلی زود به کاری یا سرقراری برسد. حتماً این تجربه را داشته ای .آن روز که باید خیلی زود روانه انجام کاری

شوی، خواب صبح با آن شیرینی ضرب امثلی اش بد جوری گریبان گیرت می شود.هرکاری می کنی

نمی توانی چشم هایت را باز کنی.همین شیرینی وسنگینی خواب که باعث می شوند آن روز نتوانی،سر قرارت حاضرشوی یا فلان کارخاص راانجام دهی شیطان است.شیطان یک واژه نمادین است.

البنه شیطان هم می تواند درونی باشدمثل شیرینی خواب صبح وهم می توندبیرونی باشد مانند وجود کسیکه مثل خروس بی محل مانع رسیدنت به کار می شود.جگر گوشه بی همتای من توی همین دست نوشته،جمله ای از یک کتاب را برایت روایت کردم به این مضمون که عمر انسان در مقایسه با

درازای ابدیت وجاودانگی، مثل لحظه ای است که شیری آهویی را اسیر کند .اما ، همین یک لحظه ، هر

چند که واقعاً دمی بیش نیست، اما برای فرزند ان آدم خیلی طولانی وطاقت فرساست .زندگی سفری است طولانی که می باید طی شود وپر است از فراز وفرود ها . تو وهمسر وهمسفرت هر کدام یک بال پرواز

هستید. اگر هماهنگ عمل کنید،ره به سر منزل مقصود می برید.سفر زندگی راهی است طولانی و پر از

موانع وسنگ لاخ ها که نهایتاً به ابدیت ختم می شود.ما قطرات بارانی هستیم که به هم ملحق می شویم و

به شکل رودی عظیم وخروشان به دریای وجود(خدا) می رسیم . پس به گونه ای باید عمل کنیم که برای

این سفر بی توشه راه نمانیم.

انسان همان گونه می میرد که زندگی کرده .هرکس خوب زندگی کند، خوب هم می میرد اگر خوب عمل کنیم همیشه در خاطره ها حضور خواهیم داشت. به قول امام موحدان خضرت علی(ع) نوعی

زندگی کنیم که اگر روزی نبودیم دیگران از نبود ما عمیقاً متاثر شوند نه این که بگویند خوب شد که نیست از شرشان راحت شدیم.یعنی نبود ما کسی را غمگین ومتاثر نکند.

اوریتنا فالاچی،خبرنگار شهیرایتالیایی، دربرابر این سوال خواهر کوچکس الیزا در می ماند و

ونمتواند جواب دهد.

خواهرش از وی می ‌پرسد: اوریانا،زندگی چیست؟ خوشبختی چی هست وخوشبخت کیست؟

اوریانا برای یافتن پاسخی که هم خودش وهم الیزا را قانع کند، به عنوان خبرنگار به ویتنام سفر می کند .درآن ایام ویتنام درگیر جنگ با ابر قدرت جهان(آمریکا) بود . این بانوی شریف ، دراین سفر به عنوان خبرنگاری که باید از جنگ گزارش فراهم بیاورد شاهد وقایع بی شماری می شود.بارها جان اش به خطر می افتد. از سفر که باز می گردد،سفرنامه ای بسیارموثر وخواندنی می نویسد تحت عنوان "زندگی،جنگ ودیگر هیچ"

درانتهای کتاب می نویسد: خواهرم الیزا من نمی دانم زندگی یعنی چی وخوشبخت کیه، فقط این را دریافتم که باید خوب پرش کنی. وبرای این کار.باید برای دیگران مفید باشی.همین دریافت وجملات را همه رهب عقیدتی ما نقل کرده اند .همه شان فرموده اند: از ما نیست کسی که به فکر دیگران نباشد. اگر کسی راحت بخوابد وبرای همسا یه گرسنه اش کاری نککند از ما نیست

دختر گلم، تو هم تلاش کن در کنار همسرت وبرادرت و مادر رنج کشیده وقهرمانت ،زندگی را

خوب پر کنید .

نازنینم، اگر تو را مخاطب قرار می دهم ،به سسبب علم وبصیرت ات ونیز ایمان بی بدیلت به خداونظمی که بر زندگی ات حکم فرماست.،می باشد.تودر این موارد بردیگر عزیزانم برتری داری و

سرانجام به خاطر این که فرزند ارشدم هستی مخاطب قرارت می دهم.یک وقت این اندیشه در ذهنیت دیگر عزیزانم جوانه نزند که فلانی بقیه را فراموش کرده است .هم تو وهمسرمهربانت وهم داداش نازنین و با مرامت وهم مادر مظلوم وفداکارت همگی برای من عزیز و دوست داشتنی هستید .شما چهار تن، اضلاع

مربعی‌هستیدکه‌من‌اسمش را گذاسته‌ام چهارضلعی مقدس.تا عمر دارم این چهارضلعی برایم هم مقدس است‌ وهم اهمیت دارد.کیفیت زندگی شما دغدغه همیشگی من است. باز هم تکرارمی کنم توبه حکم فرزند ارشد بودن وبه سبب دانش وسیع وفراگیری که داری نماینده بقیه هستی.نازنینم وقتی که گل معرفت می چینی به بقیه هم تقدیم کن .

امیدوارم با ورود همسر برادرت به جمع تان به همین زودی تبدیل به یک پنج ضلعی شیوید

که شمارابه پنج تن ال عبا وخدا وا می گذارم.

دختر گلم ،شاید تو هم اینجمله زیبا به زبان شیرین ترکی را داخل مینیبوس واتوبوس ها دیده باشی

"یول اوزاق، ارابا قوجا، من یورقون" یعنی جاده طولانی،مرکب ناسالم وفرسوده وخراب،من هم خسته

تحلیل موضوع مورد بحث با طرز تفکرم در بیست سال پیش مربوط است(-) اما در مورد طولانی بودن جاده:این گرینه درحیطه تختصاصی پروردگار دو عالم است،که برای هر فرد و هر پدیده، سرانجام وعمری تعیین فرموده اند

اما درموردفرسودگی ابزار سفر: عنصر،آدمی هم دخیل است،چرا که قادر است بهترین ومناسب

ترین را مهیا کند باید هواس ها جمع باشد که چه وسیله ای برای سفری طولانی مناسب است،همان را انتخاب کنیم. بادقت همسفر وتوشه راه را فراهم کنیم.ه مسفر حائز اهمیت فراوان است. کت وشلوار نسیت که اگر باب طبع نبودبا نوع بهترجایگزین کنیم.

اما در مورد گزینه سوم که مسافر خسته است .مسافر می تواند خستگی را از خود دور کند،می تواند رعایت کند که بیمار و بی انگیزه نشود ،خورد و خوراکش را از حلال تهیه کند،خط قرمز های عقیدتی را از نظر دور نکند،توکل به اراده حاکم بر جهان را از یاد نبرد،با عقیده وایمانی که حاصل شناختی عمیق است،وجودش رابشاش نگهدارد

اما تحلیلم براساس طرز تفکر امروزم این ایست:جواب مطلب ان ضربالمثل ترکی فقط یک چیز است فقر فقر فقر وقتی که جامعه فقیر باشد جاده کوتاه هم طولانی می شود ماشین خراب هم هرگز تعمیر نمی شود ادم خسته هم هر روز خسته تر می شود فقر باعث معضلات فراوانی می شود

دخترک شیرین زبانم من وامثال من در اننهای مسیرهستیم معلوم نیست تا کی باشیم اما تو هنوز در ابتدای راه هستی دراول جاده ای هستی که طولانی یا کوتاه بودنش در اختیار خدای دانا وتوانا است. نمی دانی چقدر مانده تا به ابدیت بپیوندی. اما چگونگی پیمودن مسیر به انتخاب خودت بستگی دارد از

تو می خواهم ان هم مصرانه و عاجزانه، طوری حرکت کنی که به جایگاه امروزم نرسی حتماً شنیده ای

که گفته اند از ماست که بر ماست.این جایگاه نامطلوبی که در آن قرار دارم فراهم آمده دست خودم است.اگر هر لحظه که امکان داردکه خانه وسرایم بر سرم تبدیل به آوار گردد، حاصل کارخودم وبرآیند توانایی هایی است که به کار برده ام

اگر کسی چاهی بکند وازما بخواهد که بیفتیم داخلش،اگر به درون اش سقوط کردیم حق نداریم گناه این سقوط را را به گردن دیگران بیفکنیم. پروردگار مهربان،همه ابزار های لازم را برای لمس کردن، چشیدن،دیدن وشنیدن واز همی مهم تر حس بوییدن را به همه موجودات عطا کرده است .حس بویایی کار بردهای فرا وان دارد با بوییدن بوی گاز جلوی اتش سوزی را می گیریم.

با استفاده صحیح از این ابزار ها، درون هیچ چاهی سقوط نمی کنیم.حتی اگر دیگران سعی بر سقوط مان کنند.تاخود نخواهیم سقوطی درکارنیست.

دختر شیرین زبانم،من آینه تمام نمای آینده توام امااگر می خواهی دچاروضعیت امروزم نشوی،

مطالعه وتحقیق کن،زندگی ام را مرور کن از اشتباهاتی که مرتکب شده ام دوری کن.

من همیشه کارهای امروز را به فردا موکول کرده ام تو نکن .همیشه دیگران را مقصر لغزش هایم می دانستم،تو از این کار هم دوری کن من خیلی مغرور بودم تو نباش. من همیشه یک تنه به محضر قاضی می رفتم تو نرو.

من در تحصیل همه جا سرآمد بودم.به همین جهت خودم را درهمه امور سرآمد می دانستم

چون درکلاس همه حرف من را حجت می دانستند فکر می کردم همه جا ودرهمه امر ومسائل روی حرف ونظرم نظری مطرح نشه. یک بار برادری که خیلی مذهبی بود یکی از خطا هایم را به من گوشزد کرد..من فریادم درآمد که تو کی هستی که به من بگویی چه کنم وچه نکنم دلش را شکستم

او درجوابم گفت: پدر جان تو توی تحصیل موفق بودی قرار نیست همه جا ودر کلیه امور سر آ مد با شی. اما من سخنان بحق ایشان را نپذیرفتم،غرور احمقانه ای داشتم .فکر می کردم گل بی خار جهان

هستم. تا مادرت یکی از رفتار های زشتم را به من تذکر داد می داد چشمم را می بستم ودهانم را باز، هیچ احترامی برای آن بانوی مهربان قائل نبودم من با خود صادق نبودم. من خیلی راحت سر خودم کلاه می گذاششتم. در دعواهای بین خودم ودیگران،صددرصد حق را از آن خود میدانستم.حتی لحظه ای فکر نمی کردم شاید چند درصد عامل دعوا خودم باشم تو از همه دوری کن خدا را شکر که از این رفتار های نا بهنجار رها شدم دخترم استا دم خانم مهندس شفیعی در این کندن ار گذشته بسیار بسیار موثر بودند ایشان را هیچ وقت از یاد نخواهم برد هیچ وقت. چنان که گفتم تو از همه این امور دوری کن تا به وضعیت امروزم نرسی.

دختر نازنین ام، تابه امروز خیلی از مکتب ای ها وایزم ها آمدند وادعا کردند که حامل بهترین نسخه برای مداوای درد ها هستند اما معلوم شد که همه ایسم ها خطا داشته اند.فقط یک ایسم مانده است.

مهدی ایسم مانده است .وبدون شک این ایسم اخری حامل کامل ترین نسخه است .بدون شک ،بدون شک ظهورقائم آل محمد اگر زودنر به وقوع می پیوست،آن بزرگوارهم مثل جد بزرگوارشان مولای متقیان

باید سر در چاه می کردند. حالا زمانش رسیده است،چون هم چنان که گفتیم، همه ایسم ها آمدند ومشکلی

حل نشد.همه حرف ها شان را گفتند ورفتند حالا به امید خدا زمانش که برسد وبه زودی زمانش خواهد رسید، من به همان اندازه که مطمئن هستم که فردا خورشید ازمشرق طلوع خواهد کرد، به همان اندازه مطمئن هستم که حضرت فائم ال محمد،بر دیوارکعبه تکیه خواهد کرد وطنین اذان رهایی بخش همه جا منعکس خواهد شد،ومردم فوج فوج ، دعوت ان مرد را لبیک خواهند گفت .ولازم نیست ان بزرگ وار سر در چاه برد.وبنالند.حالا همه می دانند حالا همه می دانند که همه ایسم ها آمدند وپیام شان را گفتند

ورفتند وآب ازآب تکان نخورد دیگر هیچ حرفی نمانده است. همه مکاتب تز ها شان را داده اند همه دعوت حضرت قائم را خواهند پذیرفت.دختر دانای من،همه می دانند که در دنیای پیش امروز دو بلوک فکری هستند :یکی بلوک شرق که می گوید:جامعه بعد از گذار از جامعه بی طبقه مادون آگاهی وارد جامعه برده داری-اربابرعیتی ودوران حاکمیت بورژوازی وارد جامعه بی طبقه می شود.

بلوک مخالف، جهان وایدئولوژی سرما یه داری می شود که می گوید:همه تمدن های موجود در جهان در برابر تمدن آمریکایی سر تعظیم فرود می‌‌آورند ودهکده جهانی یعنی حکومتی جهانی باهدایت ایدئولوژی فردکرایی(ایندیوی دوالیسم آمریکایی )برجهان بی مررز حکومت خواهد کرد

این را بی تعصب می گویم.هزاروچهارصد واندی سال پیش.،مردی مکتب نرفته معلم ندیده،خبر از آینده می دهد که درآینده حکومتی جهانی ، با هدایت بینش توحیدی تشکیل خواهد شد

مگر پیش بینی آن عرب بی سواد مکتب ندیده با ادعای مارکس جلمعه شناس بلوک ماتریالیستی ویا ادعای ساموئل هانتییکتون جامعه شناس آمریکایی(درکتاب نبرد تمدن ها) باهم چه فرقی دارند؟پس حکومت جهانی واحد حتمی است.دو دانشمند شرقی وغربی با برخورداری از آخرین یافته های جامعه

شناختی نوین، حکومت جهانی واحد را حتمی دانسته اند. آن مرد عرب لاجرم با استفاده از ارتباط اش با اراده حاکم برجهان (حتمی بودن وحی) حکومت جهانی واحد به رهبری حضرت مهدی را حتمالوقوع

دانسته است. درود برآن مرد عرب وهمه فرزندان پاکش باد منتظر آن فرخنده روز هستیم به امید خدا.

دخترم برای آن که کمی از توصیه وسفارش فاصله بگیریم برهه ای از اول زندگی ام را پیش روی تو قرار می دهم.حتماً می دانید که من دردوران طفولیت ونوجوانی در نازونعمت بودم.به یاددارم که پدرم چهارکارگرمرد داشت.یکی گوسفندها را به صحرا می برد.یکی ازصحرا علوفه جمع آوری می کرد

یکی هم داخل قنادی کار می کرد گاهی نفرات داخل قنادی به سه نفر افزایش می کرد یکی از کارگران بابا همیشه داخل آغل گوسفندان بود .

کارگران زن، داخل منزل متغییر بودند ول از پنج نفر کم تر نبودند. فصل جمع آوری انگور بود.پدر، تعدادی کارگر مرد وتعدادی هم زن به طور موقت استخدام کرده بود. چون باید انگور ها هر چه زودتر جمع آوری می شئند.

بین کارگران زن،خانمی بود به نام امی،که از حسن یا بد حادثه مستاجر خانه ما بود.ما از مستاجر ها اجاره منزل نمی گرفتیم.شوهر امی بنا بود وبیشتر اوقات توی شهر های دور ونزدیک فعالیت می کرد.

امی در ماه های آخر بار داری اش بود .پدر به امی وکارش خیلی حساس بود .مرنباً به مادرم سفارش می کرد که مراقب باشد امی زیاد کار نکند.

ظهر ها مادر برای این همه کار گر آبگوشت بار می گذاشت. آن هم نه از آن ابگوشت هایی که تو تهران به خورد خلایق می دهند

هرروز سر ناهار مادر متوجه می شد،ازمقدار گوشتی که داخل زودپز(هرکاره) یا دیزی سنگی ریخته بود نصف اش کش رفته بود..بعداز چند روز متوجه شدیم که کش رفتن کار امی بوده است.

این جریان گذشت.محصولات جمع اوری شد وما روانه منزل شدیم.

یکی از شب ها، همان سرشب ،یکی از مستاجر ها مان،نزد پدر آمد وگفت: کربلایی، بیا بالا سر امی چند آیه قرآن تلاوت کن.

من درابتدای کار،نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بابا قرآن بدست وارد خانه امی شد من ومادر درپی پدرروانه منزل امی شدیم.همین که وارد شدیم، متوجه شدم ،دختر بچه ای که تازه به دنیا آمده بود، درآغوش مامای روستا بودکه واقعاًهم مامای چیره دستی بود. شوهر امی بالای سر امی می نالید و اشک می ریخت ومی گفت: امی جون امی جون،یه دامن کردی نو وخوشرنگ برات خریده ام،و درحالی که امی آرام دراز کشیده وچشم هاش را هم بسته بود، مرد خطاب به او می گفت: امی جون اینو برات خریدم ،بلند شو تنت کن.

پدر هم کنار شوهر امی نشسته بود وهم چنان قرآن می خواند.من فکر می کردم بابا برای سلامتی او قرآن تلاوت می کند. اما زود دریافتم که امی دیگر ، چشم هایش راباز نخواهد کرد.فهمیدم که بابا برای آرامش ان مرححوم قرآن تلاوت می کند

یک تذکر:من به جای مرحومه نوشتم مرحوم ،یعنی "ح"تانیث راذکر نکردم چون من دارم فارسی می نویسم نه عربی. زبان عربی به عنوان زبان وحی برای من قابل احترام است .

مادر شوهر امی که با آن ها زندگی می کردزنی کم بیناوبسیار در هم شکسته می نمود .آن پیرزن بی نوا

هرروز، کودک بی مادر را می آورد توی حیاط، ومی گفت:عروس گلم خودت که رفتی ،این طفل معصوم را هم می بردی.

چهل روز بعد، ودرست چهل روز بعد امی دختر شیر خوارش را هم نزد خودش برد چند ماه بعد، آن

پیر کم بیناهم به عروس ونوه اش پیوست

شوهر امی بعد از مدتی کوتاه از خانه ما رفت.،وبا دختر دیگری ازدواج کرد. او فراموش کرد که روزی امی ای هم وجود داشته است.دنیا همین است انگار نه انگارکه از او خبر واثری هم بود.

واما نکته آخر:

نازنینم،می دانی که اهل خرافات وخرافه پرستی نیستم دچار توهم هم نیستم.اما حقیقتی را بیان می کنم:در زادگاهم ،از اول محرم تا شب عاشورای حسینی،شبی چند نفر با تشریک مساعی به عزاداران وسینه زنان حسینی(ع) دردومسجد روستا شام می دادند. شام حلیم بود.نه آن حلیمی که در تهران به مردم عرضه می شود ان حلیم را باید نوش جان کنی تا تفاوت را بفهمی.

اما پدرم به تنهایی درمنزل ،این ده شب رابه عزاداران سالار شهدا شام (حلیم) می داد.

من خیلی کم سن وسال بودم یک سال حلیم شب اول تلخ مزه شد. شب دوم وشب سوم هم تلخ شد .پدر شام دادن را متوقف کرد. پدر به این نتیجه رسیده بود که سالار شهیدان دیگر نمی خواهد او به عزارارانش شام بدهد.

پذیرش این حادثه، برای مرحوم ابوی، همراه با اشک وآه وتوبه وناله های فراوان بود. پدرم پسرعمویی داشت به نام عباس که خودش بزرگ اش کرده وسرو سامان داده بود عباس دچار بیماری ای شد ودر گذشت بیچاره بابا بعد از برگذاری شب سوم وهفتم عباس راهی مشهد شد تاسنگ قبر برای عباس تهیه کند.

برادری بنام احمد داشتم که از من بزرگ تر بود ودروس حوزوی می خواند. این برادر ده ساله در نبود پدر بی هیچ سابقه بیماری تب کرد وجان به جهان آفرین تسلیم کرد. از حال وروز مادرم چیزی نمی گویم . که برای ما درک اش میسر نیست. فقط مادری حال وی رادرک می کند که جوان از دست داده باشد.

پدر همراه با سنگ قبر عباس وارد شد. دید منزل هنوز پر از رفت وآمد است،گمانش این بود که هنوزبرای عرض تسلیت به مناسبت مرگ پسر عمو می آیند.

وارد که شد، زنی بی مقدمه وبا چشم گریان پرسید: کربلایی سرت سلامت. پس سنگ قبر احمد چی می شه؟

پدر چیزی نفهمید فقط نقش زمین شد وسنگ مزار عباس هم چند تکه شد

دیو چو بیرون رود فرسته در آید

اما در مورد پدرم.فرشته ثروت وبهره مندی وشاد زیستن کوله پشتی اش را برداشت ورفت و به جایش دیو غم واندوه وپریشان احوالی وارد شد

پایان

پدیدمی شوداگربادقت نگاهش کردی درذهنت می نشیند .اما اگردقت نکردی ازمیدان دیدت خارج می شود ودیگه نمی بینی چرا که این قطار به عقب برنمی گردد

دختر گلم فرصت ها همان مناظرند اگر فرصت ها را غنیمت شمردی و‌ لحظه هایش راخوب

مدیریت کردی بهره اش را خوب می بری.اما اگرازدست دادی دیگرتکرارنخواهند شد

دخترم ، حتماً شنیدی که میگن به اندازه لحافت پاهاتو دراز کن.یعنی موجود انسانی می باید خودش را،جیبش را قدرتش را وهزینه هایش را درست برآورد کند و به اندازه ای که برایش مقدور است

هزینه کند.خرجش بیشتر ازدرآمدش نباشد.

می سود.

پس عاقلانه است که هزینه های زندگی را کمی پاین تر وکم تراز درآمدش تنظیم کند که بتواند

یک مقدارش را پس انداز کند.پس انداز های من وتو و صد ها نفر دیگر، مثل قطرات باران به هم می

پیوندند ویک سرمایه بزرگ فراهم می شود که خیل کار آفرینان می توانند آن را بکار بگیرند وسرانجام درصورت فراهم بودن مدیریت اجرایی صحیح حاکم باعث رونق زندگی من و تو وصدها نفر دیگر می شود.بطورکلی،انسان حتی به مقدار ذره ای نتیجه عمل خود را می بیند(مفهوم سوره مبارکه زلزله همین

است) دراین مورد مطمئن هستم که تو خوب عمل می کنی.

دخترم،نمی دانم از واژه شیطان چه تصوری داری.نازنینم،شیطان به همه نیرو هایی اتلاق می

شود که مانع پیشرفت کار ما هستند.به عنوان مثال آدم تصمیم می گیرد یک روز خیلی زود به کاری یا سرقراری برسد. حتماً این تجربه را داشته ای .آن روز که باید خیلی زود روانه انجام کاری

شوی، خواب صبح با آن شیرینی ضرب امثلی اش بد جوری گریبان گیرت می شود.هرکاری می کنی

نمی توانی چشم هایت را باز کنی.همین شیرینی وسنگینی خواب که باعث می شوند آن روز نتوانی،سر قرارت حاضرشوی یا فلان کارخاص راانجام دهی شیطان است.شیطان یک واژه نمادین است.

البنه شیطان هم می تواند درونی باشدمثل شیرینی خواب صبح وهم می توندبیرونی باشد مانند وجود کسیکه مثل خروس بی محل مانع رسیدنت به کار می شود.جگر گوشه بی همتای من توی همین دست نوشته،جمله ای از یک کتاب را برایت روایت کردم به این مضمون که عمر انسان در مقایسه با

درازای ابدیت وجاودانگی، مثل لحظه ای است که شیری آهویی را اسیر کند .اما ، همین یک لحظه ، هر

چند که واقعاً دمی بیش نیست، اما برای فرزند ان آدم خیلی طولانی وطاقت فرساست .زندگی سفری است طولانی که می باید طی شود وپر است از فراز وفرود ها . تو وهمسر وهمسفرت هر کدام یک بال پرواز

هستید. اگر هماهنگ عمل کنید،ره به سر منزل مقصود می برید.سفر زندگی راهی است طولانی و پر از

موانع وسنگ لاخ ها که نهایتاً به ابدیت ختم می شود.ما قطرات بارانی هستیم که به هم ملحق می شویم و

به شکل رودی عظیم وخروشان به دریای وجود(خدا) می رسیم . پس به گونه ای باید عمل کنیم که برای

این سفر بی توشه راه نمانیم.

انسان همان گونه می میرد که زندگی کرده .هرکس خوب زندگی کند، خوب هم می میرد اگر خوب عمل کنیم همیشه در خاطره ها حضور خواهیم داشت. به قول امام موحدان خضرت علی(ع) نوعی

زندگی کنیم که اگر روزی نبودیم دیگران از نبود ما عمیقاً متاثر شوند نه این که بگویند خوب شد که نیست از شرشان راحت شدیم.یعنی نبود ما کسی را غمگین ومتاثر نکند.

اوریتنا فالاچی،خبرنگار شهیرایتالیایی، دربرابر این سوال خواهر کوچکس الیزا در می ماند و

ونمتواند جواب دهد.

خواهرش از وی می ‌پرسد: اوریانا،زندگی چیست؟ خوشبختی چی هست وخوشبخت کیست؟

اوریانا برای یافتن پاسخی که هم خودش وهم الیزا را قانع کند، به عنوان خبرنگار به ویتنام سفر می کند .درآن ایام ویتنام درگیر جنگ با ابر قدرت جهان(آمریکا) بود . این بانوی شریف ، دراین سفر به عنوان خبرنگاری که باید از جنگ گزارش فراهم بیاورد شاهد وقایع بی شماری می شود.بارها جان اش به خطر می افتد. از سفر که باز می گردد،سفرنامه ای بسیارموثر وخواندنی می نویسد تحت عنوان "زندگی،جنگ ودیگر هیچ"

درانتهای کتاب می نویسد: خواهرم الیزا من نمی دانم زندگی یعنی چی وخوشبخت کیه، فقط این را دریافتم که باید خوب پرش کنی. وبرای این کار.باید برای دیگران مفید باشی.همین دریافت وجملات را همه رهب عقیدتی ما نقل کرده اند .همه شان فرموده اند: از ما نیست کسی که به فکر دیگران نباشد. اگر کسی راحت بخوابد وبرای همسا یه گرسنه اش کاری نککند از ما نیست

دختر گلم، تو هم تلاش کن در کنار همسرت وبرادرت و مادر رنج کشیده وقهرمانت ،زندگی را

خوب پر کنید .

نازنینم، اگر تو را مخاطب قرار می دهم ،به سسبب علم وبصیرت ات ونیز ایمان بی بدیلت به خداونظمی که بر زندگی ات حکم فرماست.،می باشد.تودر این موارد بردیگر عزیزانم برتری داری و

سرانجام به خاطر این که فرزند ارشدم هستی مخاطب قرارت می دهم.یک وقت این اندیشه در ذهنیت دیگر عزیزانم جوانه نزند که فلانی بقیه را فراموش کرده است .هم تو وهمسرمهربانت وهم داداش نازنین و با مرامت وهم مادر مظلوم وفداکارت همگی برای من عزیز و دوست داشتنی هستید .شما چهار تن، اضلاع

مربعی‌هستیدکه‌من‌اسمش را گذاسته‌ام چهارضلعی مقدس.تا عمر دارم این چهارضلعی برایم هم مقدس است‌ وهم اهمیت دارد.کیفیت زندگی شما دغدغه همیشگی من است. باز هم تکرارمی کنم توبه حکم فرزند ارشد بودن وبه سبب دانش وسیع وفراگیری که داری نماینده بقیه هستی.نازنینم وقتی که گل معرفت می چینی به بقیه هم تقدیم کن .

امیدوارم با ورود همسر برادرت به جمع تان به همین زودی تبدیل به یک پنج ضلعی شیوید

که شمارابه پنج تن ال عبا وخدا وا می گذارم.

دختر گلم ،شاید تو هم اینجمله زیبا به زبان شیرین ترکی را داخل مینیبوس واتوبوس ها دیده باشی

"یول اوزاق، ارابا قوجا، من یورقون" یعنی جاده طولانی،مرکب ناسالم وفرسوده وخراب،من هم خسته

تحلیل موضوع مورد بحث با طرز تفکرم در بیست سال پیش مربوط است(-) اما در مورد طولانی بودن جاده:این گرینه درحیطه تختصاصی پروردگار دو عالم است،که برای هر فرد و هر پدیده، سرانجام وعمری تعیین فرموده اند

اما درموردفرسودگی ابزار سفر: عنصر،آدمی هم دخیل است،چرا که قادر است بهترین ومناسب

ترین را مهیا کند باید هواس ها جمع باشد که چه وسیله ای برای سفری طولانی مناسب است،همان را انتخاب کنیم. بادقت همسفر وتوشه راه را فراهم کنیم.ه مسفر حائز اهمیت فراوان است. کت وشلوار نسیت که اگر باب طبع نبودبا نوع بهترجایگزین کنیم.

اما در مورد گزینه سوم که مسافر خسته است .مسافر می تواند خستگی را از خود دور کند،می تواند رعایت کند که بیمار و بی انگیزه نشود ،خورد و خوراکش را از حلال تهیه کند،خط قرمز های عقیدتی را از نظر دور نکند،توکل به اراده حاکم بر جهان را از یاد نبرد،با عقیده وایمانی که حاصل شناختی عمیق است،وجودش رابشاش نگهدارد

اما تحلیلم براساس طرز تفکر امروزم این ایست:جواب مطلب ان ضربالمثل ترکی فقط یک چیز است فقر فقر فقر وقتی که جامعه فقیر باشد جاده کوتاه هم طولانی می شود ماشین خراب هم هرگز تعمیر نمی شود ادم خسته هم هر روز خسته تر می شود فقر باعث معضلات فراوانی می شود

دخترک شیرین زبانم من وامثال من در اننهای مسیرهستیم معلوم نیست تا کی باشیم اما تو هنوز در ابتدای راه هستی دراول جاده ای هستی که طولانی یا کوتاه بودنش در اختیار خدای دانا وتوانا است. نمی دانی چقدر مانده تا به ابدیت بپیوندی. اما چگونگی پیمودن مسیر به انتخاب خودت بستگی دارد از

تو می خواهم ان هم مصرانه و عاجزانه، طوری حرکت کنی که به جایگاه امروزم نرسی حتماً شنیده ای

که گفته اند از ماست که بر ماست.این جایگاه نامطلوبی که در آن قرار دارم فراهم آمده دست خودم است.اگر هر لحظه که امکان داردکه خانه وسرایم بر سرم تبدیل به آوار گردد، حاصل کارخودم وبرآیند توانایی هایی است که به کار برده ام

اگر کسی چاهی بکند وازما بخواهد که بیفتیم داخلش،اگر به درون اش سقوط کردیم حق نداریم گناه این سقوط را را به گردن دیگران بیفکنیم. پروردگار مهربان،همه ابزار های لازم را برای لمس کردن، چشیدن،دیدن وشنیدن واز همی مهم تر حس بوییدن را به همه موجودات عطا کرده است .حس بویایی کار بردهای فرا وان دارد با بوییدن بوی گاز جلوی اتش سوزی را می گیریم.

با استفاده صحیح از این ابزار ها، درون هیچ چاهی سقوط نمی کنیم.حتی اگر دیگران سعی بر سقوط مان کنند.تاخود نخواهیم سقوطی درکارنیست.

دختر شیرین زبانم،من آینه تمام نمای آینده توام امااگر می خواهی دچاروضعیت امروزم نشوی،

مطالعه وتحقیق کن،زندگی ام را مرور کن از اشتباهاتی که مرتکب شده ام دوری کن.

من همیشه کارهای امروز را به فردا موکول کرده ام تو نکن .همیشه دیگران را مقصر لغزش هایم می دانستم،تو از این کار هم دوری کن من خیلی مغرور بودم تو نباش. من همیشه یک تنه به محضر قاضی می رفتم تو نرو.

من در تحصیل همه جا سرآمد بودم.به همین جهت خودم را درهمه امور سرآمد می دانستم

چون درکلاس همه حرف من را حجت می دانستند فکر می کردم همه جا ودرهمه امر ومسائل روی حرف ونظرم نظری مطرح نشه. یک بار برادری که خیلی مذهبی بود یکی از خطا هایم را به من گوشزد کرد..من فریادم درآمد که تو کی هستی که به من بگویی چه کنم وچه نکنم دلش را شکستم

او درجوابم گفت: پدر جان تو توی تحصیل موفق بودی قرار نیست همه جا ودر کلیه امور سر آ مد با شی. اما من سخنان بحق ایشان را نپذیرفتم،غرور احمقانه ای داشتم .فکر می کردم گل بی خار جهان

هستم. تا مادرت یکی از رفتار های زشتم را به من تذکر داد می داد چشمم را می بستم ودهانم را باز، هیچ احترامی برای آن بانوی مهربان قائل نبودم من با خود صادق نبودم. من خیلی راحت سر خودم کلاه می گذاششتم. در دعواهای بین خودم ودیگران،صددرصد حق را از آن خود میدانستم.حتی لحظه ای فکر نمی کردم شاید چند درصد عامل دعوا خودم باشم تو از همه دوری کن خدا را شکر که از این رفتار های نا بهنجار رها شدم دخترم استا دم خانم مهندس شفیعی در این کندن ار گذشته بسیار بسیار موثر بودند ایشان را هیچ وقت از یاد نخواهم برد هیچ وقت. چنان که گفتم تو از همه این امور دوری کن تا به وضعیت امروزم نرسی.

دختر نازنین ام، تابه امروز خیلی از مکتب ای ها وایزم ها آمدند وادعا کردند که حامل بهترین نسخه برای مداوای درد ها هستند اما معلوم شد که همه ایسم ها خطا داشته اند.فقط یک ایسم مانده است.

مهدی ایسم مانده است .وبدون شک این ایسم اخری حامل کامل ترین نسخه است .بدون شک ،بدون شک ظهورقائم آل محمد اگر زودنر به وقوع می پیوست،آن بزرگوارهم مثل جد بزرگوارشان مولای متقیان

باید سر در چاه می کردند. حالا زمانش رسیده است،چون هم چنان که گفتیم، همه ایسم ها آمدند ومشکلی

حل نشد.همه حرف ها شان را گفتند ورفتند حالا به امید خدا زمانش که برسد وبه زودی زمانش خواهد رسید، من به همان اندازه که مطمئن هستم که فردا خورشید ازمشرق طلوع خواهد کرد، به همان اندازه مطمئن هستم که حضرت فائم ال محمد،بر دیوارکعبه تکیه خواهد کرد وطنین اذان رهایی بخش همه جا منعکس خواهد شد،ومردم فوج فوج ، دعوت ان مرد را لبیک خواهند گفت .ولازم نیست ان بزرگ وار سر در چاه برد.وبنالند.حالا همه می دانند حالا همه می دانند که همه ایسم ها آمدند وپیام شان را گفتند

ورفتند وآب ازآب تکان نخورد دیگر هیچ حرفی نمانده است. همه مکاتب تز ها شان را داده اند همه دعوت حضرت قائم را خواهند پذیرفت.دختر دانای من،همه می دانند که در دنیای پیش امروز دو بلوک فکری هستند :یکی بلوک شرق که می گوید:جامعه بعد از گذار از جامعه بی طبقه مادون آگاهی وارد جامعه برده داری-اربابرعیتی ودوران حاکمیت بورژوازی وارد جامعه بی طبقه می شود.

بلوک مخالف، جهان وایدئولوژی سرما یه داری می شود که می گوید:همه تمدن های موجود در جهان در برابر تمدن آمریکایی سر تعظیم فرود می‌‌آورند ودهکده جهانی یعنی حکومتی جهانی باهدایت ایدئولوژی فردکرایی(ایندیوی دوالیسم آمریکایی )برجهان بی مررز حکومت خواهد کرد

این را بی تعصب می گویم.هزاروچهارصد واندی سال پیش.،مردی مکتب نرفته معلم ندیده،خبر از آینده می دهد که درآینده حکومتی جهانی ، با هدایت بینش توحیدی تشکیل خواهد شد

مگر پیش بینی آن عرب بی سواد مکتب ندیده با ادعای مارکس جلمعه شناس بلوک ماتریالیستی ویا ادعای ساموئل هانتییکتون جامعه شناس آمریکایی(درکتاب نبرد تمدن ها) باهم چه فرقی دارند؟پس حکومت جهانی واحد حتمی است.دو دانشمند شرقی وغربی با برخورداری از آخرین یافته های جامعه

شناختی نوین، حکومت جهانی واحد را حتمی دانسته اند. آن مرد عرب لاجرم با استفاده از ارتباط اش با اراده حاکم برجهان (حتمی بودن وحی) حکومت جهانی واحد به رهبری حضرت مهدی را حتمالوقوع

دانسته است. درود برآن مرد عرب وهمه فرزندان پاکش باد منتظر آن فرخنده روز هستیم به امید خدا.

دخترم برای آن که کمی از توصیه وسفارش فاصله بگیریم برهه ای از اول زندگی ام را پیش روی تو قرار می دهم.حتماً می دانید که من دردوران طفولیت ونوجوانی در نازونعمت بودم.به یاددارم که پدرم چهارکارگرمرد داشت.یکی گوسفندها را به صحرا می برد.یکی ازصحرا علوفه جمع آوری می کرد

یکی هم داخل قنادی کار می کرد گاهی نفرات داخل قنادی به سه نفر افزایش می کرد یکی از کارگران بابا همیشه داخل آغل گوسفندان بود .

کارگران زن، داخل منزل متغییر بودند ول از پنج نفر کم تر نبودند. فصل جمع آوری انگور بود.پدر، تعدادی کارگر مرد وتعدادی هم زن به طور موقت استخدام کرده بود. چون باید انگور ها هر چه زودتر جمع آوری می شئند.

بین کارگران زن،خانمی بود به نام امی،که از حسن یا بد حادثه مستاجر خانه ما بود.ما از مستاجر ها اجاره منزل نمی گرفتیم.شوهر امی بنا بود وبیشتر اوقات توی شهر های دور ونزدیک فعالیت می کرد.

امی در ماه های آخر بار داری اش بود .پدر به امی وکارش خیلی حساس بود .مرنباً به مادرم سفارش می کرد که مراقب باشد امی زیاد کار نکند.

ظهر ها مادر برای این همه کار گر آبگوشت بار می گذاشت. آن هم نه از آن ابگوشت هایی که تو تهران به خورد خلایق می دهند

هرروز سر ناهار مادر متوجه می شد،ازمقدار گوشتی که داخل زودپز(هرکاره) یا دیزی سنگی ریخته بود نصف اش کش رفته بود..بعداز چند روز متوجه شدیم که کش رفتن کار امی بوده است.

این جریان گذشت.محصولات جمع اوری شد وما روانه منزل شدیم.

یکی از شب ها، همان سرشب ،یکی از مستاجر ها مان،نزد پدر آمد وگفت: کربلایی، بیا بالا سر امی چند آیه قرآن تلاوت کن.

من درابتدای کار،نفهمیدم چه اتفاقی افتاده بابا قرآن بدست وارد خانه امی شد من ومادر درپی پدرروانه منزل امی شدیم.همین که وارد شدیم، متوجه شدم ،دختر بچه ای که تازه به دنیا آمده بود، درآغوش مامای روستا بودکه واقعاًهم مامای چیره دستی بود. شوهر امی بالای سر امی می نالید و اشک می ریخت ومی گفت: امی جون امی جون،یه دامن کردی نو وخوشرنگ برات خریده ام،و درحالی که امی آرام دراز کشیده وچشم هاش را هم بسته بود، مرد خطاب به او می گفت: امی جون اینو برات خریدم ،بلند شو تنت کن.

پدر هم کنار شوهر امی نشسته بود وهم چنان قرآن می خواند.من فکر می کردم بابا برای سلامتی او قرآن تلاوت می کند. اما زود دریافتم که امی دیگر ، چشم هایش راباز نخواهد کرد.فهمیدم که بابا برای آرامش ان مرححوم قرآن تلاوت می کند

یک تذکر:من به جای مرحومه نوشتم مرحوم ،یعنی "ح"تانیث راذکر نکردم چون من دارم فارسی می نویسم نه عربی. زبان عربی به عنوان زبان وحی برای من قابل احترام است .

مادر شوهر امی که با آن ها زندگی می کردزنی کم بیناوبسیار در هم شکسته می نمود .آن پیرزن بی نوا

هرروز، کودک بی مادر را می آورد توی حیاط، ومی گفت:عروس گلم خودت که رفتی ،این طفل معصوم را هم می بردی.

چهل روز بعد، ودرست چهل روز بعد امی دختر شیر خوارش را هم نزد خودش برد چند ماه بعد، آن

پیر کم بیناهم به عروس ونوه اش پیوست

شوهر امی بعد از مدتی کوتاه از خانه ما رفت.،وبا دختر دیگری ازدواج کرد. او فراموش کرد که روزی امی ای هم وجود داشته است.دنیا همین است انگار نه انگارکه از او خبر واثری هم بود.

واما نکته آخر:

نازنینم،می دانی که اهل خرافات وخرافه پرستی نیستم دچار توهم هم نیستم.اما حقیقتی را بیان می کنم:در زادگاهم ،از اول محرم تا شب عاشورای حسینی،شبی چند نفر با تشریک مساعی به عزاداران وسینه زنان حسینی(ع) دردومسجد روستا شام می دادند. شام حلیم بود.نه آن حلیمی که در تهران به مردم عرضه می شود ان حلیم را باید نوش جان کنی تا تفاوت را بفهمی.

اما پدرم به تنهایی درمنزل ،این ده شب رابه عزاداران سالار شهدا شام (حلیم) می داد.

من خیلی کم سن وسال بودم یک سال حلیم شب اول تلخ مزه شد. شب دوم وشب سوم هم تلخ شد .پدر شام دادن را متوقف کرد. پدر به این نتیجه رسیده بود که سالار شهیدان دیگر نمی خواهد او به عزارارانش شام بدهد.

پذیرش این حادثه، برای مرحوم ابوی، همراه با اشک وآه وتوبه وناله های فراوان بود. پدرم پسرعمویی داشت به نام عباس که خودش بزرگ اش کرده وسرو سامان داده بود عباس دچار بیماری ای شد ودر گذشت بیچاره بابا بعد از برگذاری شب سوم وهفتم عباس راهی مشهد شد تاسنگ قبر برای عباس تهیه کند.

برادری بنام احمد داشتم که از من بزرگ تر بود ودروس حوزوی می خواند. این برادر ده ساله در نبود پدر بی هیچ سابقه بیماری تب کرد وجان به جهان آفرین تسلیم کرد. از حال وروز مادرم چیزی نمی گویم . که برای ما درک اش میسر نیست. فقط مادری حال وی رادرک می کند که جوان از دست داده باشد.

پدر همراه با سنگ قبر عباس وارد شد. دید منزل هنوز پر از رفت وآمد است،گمانش این بود که هنوزبرای عرض تسلیت به مناسبت مرگ پسر عمو می آیند.

وارد که شد، زنی بی مقدمه وبا چشم گریان پرسید: کربلایی سرت سلامت. پس سنگ قبر احمد چی می شه؟

پدر چیزی نفهمید فقط نقش زمین شد وسنگ مزار عباس هم چند تکه شد

دیو چو بیرون رود فرسته در آید

اما در مورد پدرم.فرشته ثروت وبهره مندی وشاد زیستن کوله پشتی اش را برداشت ورفت و به جایش دیو غم واندوه وپریشان احوالی وارد شد

پایان
محمود سعادتی تیکانلو سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳  |  8:5